معنی نسیم مغرب

حل جدول

نسیم مغرب

اثری از پرلس باک

فارسی به عربی

نسیم باد مغرب

زفیر


نسیم

نسیم، نفس، هواء

عربی به فارسی

نسیم

بادشمال یاشمال شرقی , بادملا یم , نسیم , وزیدن (مانند نسیم)


مغرب

مراکش , کشور مغرب

لغت نامه دهخدا

مغرب

مغرب. [م ُ غ َرْ رِ](ع ص) سوی مغرب شونده.(منتهی الارب)(آنندراج). سوی مغرب شونده و آن که به سوی مغرب می رود.(ناظم الاطباء). || شأو مغرب، بعید. فاصله ٔ دور.(ازمنتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

مغرب. [م َ رِ](اِخ)(بحر...، دریای...) بحرالشام. بحر المغرب.دریای ابیض. بحرالروم. دریای مدیترانه:
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش در عمان
به بحر عمان زان رخش صاف لؤلؤ
به بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان.
عنصری(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر دریای مغرب برفتی و قدمت تر نشدی.(گلستان). و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است.(گلستان).

مغرب.[م ُ غ َرْ رَ](ع ص) فاصله ٔ دور.(ناظم الاطباء).

مغرب. [م َ رِ / رَ](ع اِ) جای فروشدن آفتاب. ج، مغارب.(مهذب الاسماء). خوربران. خورباران.(مفاتیح العلوم خوارزمی). جای فروشدن آفتاب. مغربان مثله، مُغَیرِبان مصغر آن.(منتهی الارب)(آنندراج). جای فروشدن آفتاب و خاور. ج، مغارب.(ناظم الاطباء). محل غروب آفتاب. مقابل مشرق.(از اقرب الموارد). یکی از چهار جهت. آنجای که خورشید فرورود. فروشدنگاه. خاور. خاوران. خوروران.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و ﷲ المشرق و المغرب فأینما تولوا فثم وجه اﷲ ان اﷲ واسع علیم.(قرآن 115/2). قل ﷲ المشرق و المغرب یهدی من یشاء الی صراط مستقیم.(قرآن 142/2). قال ابراهیم فان اﷲ یأتی بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب فبهت الذی کفر.(قرآن 258/2).
چو خورشید بر جای مغرب رسید
رخ روز روشن بشد ناپدید.
فردوسی.
چو از مشرق او سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.
فردوسی.
بس نمانده ست کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند ز حجاب.
ناصرخسرو.
نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب
چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی.
ناصرخسرو.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید.(کلیله و دمنه).
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.
خاقانی.
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.
خاقانی.
اگر رفت خورشیدگردون به مغرب
برآمد ز رای تو خورشید دیگر.
خاقانی.
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای.
مولوی(مثنوی چ خاور ص 226).
|| جای فروشدن ستاره.(ترجمان القرآن):
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
چون به مغرب ستاره ای فروشد رقیب او هر آینه از مشرق طالع باشد.(المعجم ص 59). || آن قسمت از کره ٔ زمین که در مغرب واقع شده. ممالکی که در مغرب قرار گرفته:
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت.
خاقانی.
ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند.
خاقانی.
کیخسرو ایران ملک مغرب کز قدر
بر خسرو ایران رسدش بار خدایی.
خاقانی.
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
دیار مشرق و مغرب بگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای.
سعدی.
|| شام.(نصاب). هنگام فروشدن آفتاب.(ناظم الاطباء). شامگاهان. شبانگاه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ لقیته مغرب الشمس، ای عند غروبها.(منتهی الارب)(اقرب الموارد)0
- اذان مغرب، بانگ نماز که هنگام غروب آفتاب گویند.
- صلوه مغرب، صلوه عشاء اولی. نماز شام. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- نماز مغرب، نماز چهارم که پس از فروشدن آفتاب می خوانند.(ناظم الاطباء). اول نماز که پس از غروب آفتاب واجب است.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مغرب در اصطلاح صوفیان کنایت از جسم است و مشرق کنایت از جان است. جسم را مغرب دانند و جان را مشرق.(شرح گلشن راز ص 499، از فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی).
- مغرب شمس، کنایت از استتار حق تعالی است به تعینات خود و یا اسماء حق است به تعینات و اخفای روح به جسد.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی).

مغرب. [م َ رِ](اِخ) ممالک آفریقا.(ناظم الاطباء). ممالکی در آفریقا و نسبت بدان رامغربی گویند.(از اقرب الموارد). نامی است که جغرافیادانان اسلام به شمال آفریقا(تونس، الجزایر، مراکش و...) داده اند و علاوه بر این کشورها، بر اندلس نیز اطلاق می شده است. مغرب را به مغرب اقصی و مغرب اوسط و مغرب ادنی تقسیم می کردند. مغرب اقصی از مشرق به تلمسان و از غرب به ساحل اقیانوس اطلس و از شمال به سبته و از جنوب به مراکش محدود بوده است، مغرب اوسط از غرب به وهران و از شرق به ناحیه ٔ بجایه محدود بوده است و این ناحیه در قدیم به کشور «نومیدیا» معروف بود و اکنون همان الجزایر است. مغرب ادنی را افریقیه می نامیدند که شامل بلاد بربر شرقی می شده است و جغرافیادانان اسلام در تعیین حدود آن اختلاف دارند و بعضی حد غربی آن را تا مغرب اقصی و لیبی نیز امتداد داده اند. ناحیتی است که مشرق وی ناحیت مصر است و جنوب وی بیابانی است که آخرش به ناحیت سودان باز دارد و مغرب وی دریای اقیانوس مغربی است وشمال وی دریای روم است و این ناحیتی است که اندر وی بیابان بسیار است و کوه سخت اندک، و این مردمان سیاهند و اسمر و اندر وی ناحیتهای بسیار است و شهرها و روستاها و اندر بیابان ایشان بربریانند بسیار بی عدد و این جایی گرمسیر است و زر اندر وی بسیار است. و اندر ریگهای این ناحیت معدن زر است و بازرگانی ایشان بیشتر به زر است.(حدود العالم چ دانشگاه، صص 177-178). و از شهرهای مغرب، بنقل حدود العالم، طرابلس و مهدیه و برقه و قیروان(قصبه ٔ مغرب) و زویله و تونس و فرسانه و سطیف و طبرقه و تنس و جزیره ٔ بنی رعنی و ناکور و تاهرت و سلجماسه و بصیره و ازیله و فاس(قصبه ٔ طنجه) و سوس الاقصی است و رجوع به حدود العالم چ دانشگاه صص 177-181 شود: بعد، از حی به حی و شهر به شهر اندر حد مغرب و مصر و یمن همی گشت.(مجمل التواریخ و القصص ص 217). [عمروبن العاص] به جانب مصر و مغرب رفت با مقوقس به صلح و حرب آن دیار، مصر و قبط و اسکندریه بگشاد.(مجمل التواریخ و القصص ص 275). مهدیه شهری است خرد بر کنار دریا و از آنجا تا قیروان دو منزل است و آن را ابوعبداﷲ بنا کرده است آنگاه که مغرب را بگرفت.(مجمل التواریخ و القصص ص 19).
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.
(بوستان).
و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و اعلام المنجد شود.

مغرب. [م ُ رِ](ع ص) چیز غریب آرنده.(منتهی الارب)(آنندراج). چیز عجیب و غریب آرنده.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).
- العنقاء المغرب و عنقاء مغرب و مغربه(در هر سه بطور صفت) و عنقاء مغرب(به طور اضافه)، مرغی است معروف الاسم مجهول الجسم یا از الفاظ بی معانی است یا مرغی است بزرگ دورپرواز.(منتهی الارب)(آنندراج)(ازناظم الاطباء). مرغ معروف الاسم مجهول الجسم.(از اقرب الموارد):
عنقای مغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم.
خاقانی.
ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن
عنقای مغرب است که جایی پدید نیست.
ابن یمین.
و رجوع به عنقاء شود.
- || سختی.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).
- || زنی که به سفررود و خبرش بازنیاید.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).
- || هر پشته یا پشته ای است بلند.(منتهی الارب)(از ناظم الاطباء).

مغرب. [م َ رِ](اِخ)(کشور...) کشوری است در شمال غربی افریقا. از شمال به دریای مدیترانه، از مشرق به الجزایر و از جنوب به الجزایر و صحرای شمال باختری یا صحرای سابق اسپانی و از مغرب به اقیانوس اطلس محدود است. مساحت این کشور که مراکش نیز نامیده می شود در حدود 447000 کیلومتر مربع است و 15530000تن سکنه دارد. سرزمینی است کوهستانی و مهمترین محصولات کشاورزی آن انگور، زیتون، حبوبات و سایر میوه هاست. دارای جنگلهای وسیع است و از ذخایر زیرزمینی آن فسفات و زغال سنگ و گوگرد و نفت و سایر معادن را می توان نام برد. پایتخت آن رباط است و دارالبیضاء(کازابلانکا)، مراکش، فاس و مکناس از شهرهای مهم آن بشمار می رود. زبان مردم عربی مراکشی و بربری است. در سال 1955 فرانسه و از سال 1956 م. اسپانیا استقلال مغرب را به رسمیت شناختند و این کشور در سال 1957 م. رسماً استقلال خود را اعلام داشت.


نسیم

نسیم. [ن َ] (ع اِ) باد نرم. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (از صراح) (از منتخب اللغات) (آنندراج). دم باد. (منتهی الارب). بادخوش. (دستوراللغه) (زمخشری) (دهار). اول بادی که وزیدن گیرد. (از صراح). باد خنک. هواء بارد. (از بحر الجواهر). اول هر باد. نفس باد. (یادداشت مؤلف). آغاز هر بادی پیش از آنکه شدت گیرد. (از اقرب الموارد).باد ملایمی که نه درختی را به حرکت درآورد نه اثری را محو کند. (از المنجد) (از اقرب الموارد). و با لفظآمدن و پیچیدن و جستن و جهیدن و رمیدن و روفتن و گسستن و وزیدن مستعمل است و بی ادب و خوش نشین و آشنارو از صفات او [نسیم] است. (از آنندراج):
دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سَموم و یکی را نسیم.
اسدی.
عارف حق شدی و منکر خویش
به تو از معرفت رسید نسیم.
ناصرخسرو.
وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم.
ناصرخسرو.
و چون به زمین آمد اگر دستی نرم بر وی نهند یا نسیمی خنک بر وی وزد درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دود از سَموم غصه به گلشن درآورم.
خاقانی.
ای به نسیمی عَلَم افراخته
پیش غباری عَلَم انداخته.
نظامی.
- خوش نسیم:
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشوراست.
حافظ.
- عذرانسیم:
خاقانییم سوخته ٔ عشق وامقی
عذرانسیمی از بر عذرا به مارسان.
خاقانی.
- نسیم باد:
نسیم باد به اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را.
انوری.
- نسیم باد صبا:
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد.
حافظ.
- نسیم برکات:
دایم از باغ بقای تو رساد
به همه خلق نسیم برکات.
خاقانی.
- نسیم بهشت:
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت.
حافظ.
- نسیم درد:
گلشن نسیم درد زند بر دماغ ما
دیدار لاله تازه کند زخم داغ ما.
طالب (از آنندراج).
- نسیم زلف:
چو نسیم زلفش آید عَلَم صبانجنبد
چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید.
خاقانی.
- نسیم سحر:
پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار
بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار.
خاقانی.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست ؟
حافظ.
- نسیم سحری:
ای نسیم سحری بندگی ما برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم.
حافظ.
- نسیم شمال:
تا در آن اوج برکشد پر و بال
پرورش یابد از نسیم شمال.
نظامی.
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به مامیرسد نوید وصال.
حافظ.
- نسیم صبا:
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا.
سعدی (طیبات).
مرد باید که بوی داند برد
ور نه عالم پر از نسیم صباست.
؟
- نسیم صبح:
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زآن خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست.
حافظ.
- نسیم عدل:
از نسیم عدل او هر پنج وقت
چار ملت را امان بینی به هم.
خاقانی.
- نسیم عنایت:
نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطره ای در کار او کن.
نظامی.
- نسیم غنچه:
ز انگشتم نسیم غنچه ٔ فردوس می آید
نمی دانم سحر بند گریبان که واکردم.
طالب (از آنندراج).
- نسیم قدس:
زآن نخل خشک تازه شود کز نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش.
خاقانی.
- نسیم قهر:
تا نسیم قهر او بر عرصه ٔ عالم وزید
نیست از ظالم نشان مانند عقرب در شتا.
شفیع اثر (از آنندراج).
- نسیم کعبه:
گر در سَموم بادیه ٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبه ٔ الااللهت شفا.
خاقانی.
- نسیم مغفرت:
از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته
آتشی را از أنا گفتن پشیمان دیده اند.
خاقانی.
- نسیم وصل:
گرچه شب ها از سَموم آه تب ها برده ام
از نسیم وصل مهر تب نشان آورده ام.
خاقانی.
|| چیزی که بوی خوش دارد. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به ترکیبات ذیل معنی قبلی و نیز رجوع به معنی بعدی شود. || بوی خوش. (فرهنگ خطی). بو. رایحه:
از گیسوی او نسیم مشک آید
وززلفک او نسیم نسترون.
رودکی.
به درگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب.
فردوسی.
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر تری.
فرخی.
راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند و فواید نسیم آن دیگران را رسد. (کلیله و دمنه).
ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه دی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟
خاقانی.
به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم
تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری ؟
خاقانی.
اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی
به امید وصل جان را خط جاودان فرستی.
عطار.
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کآن بوی شفابخش بود دفع خمارم.
حافظ.
به بوی زلف تو گر خاک می زنم به مشام
نسیم می شود و در دماغ می پیچد.
طالب (از آنندراج).
|| جان. (منتهی الارب). روح. (اقرب الموارد) (المنجد). رَوح. (یادداشت مؤلف). || خوی. (منتهی الارب). عرق. (اقرب الموارد) (المنجد). || قوت. صلابت. گویند: اًن ّ فلاناً لباقی النسیم، أی باقی القوه و الصلابه. (اقرب الموارد). || (ص) به معنی خوبروی نیز آمده است. (فرهنگ خطی):
شفیع مطاع نبی کریم
قسیم جسیم نسیم وسیم.
سعدی.
|| (مص) سخت وزیدن باد. (منتهی الارب). نسم.نسمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). جنبیدن باد. هبوب. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نسم شود. وزیدن. (از آنندراج). وزیدن باد. (تاج المصادر بیهقی). || در اصطلاح صوفیان، وزیدن باد عنایت باشد.

نسیم. [ن َ] (اِخ) اصغرعلی (خان) شاه جهان آبادی. از پارسی گویان هند است. مؤلف صبح گلشن این بیت را به نام او ثبت کرده:
اشکم غبار شسته ز دامان خاطرش
بیهوده نیست گریه ٔ بی اختیار من.
رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن ص 516 و فرهنگ سخنوران ص 601 شود.

فرهنگ عمید

نسیم

جریان ضعیف هوا که جهت وزش آن در مواقع مختلف تغییر می‌کند مانند نسیم خشکی هنگام شب به سمت دریا و نسیم دریا هنگام روز به جانب خشکی، هوای خنک، باد ملایم،
[قدیمی] بوی خوش،

معادل ابجد

نسیم مغرب

1402

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری